کپی کردن متن ها و داستان ها کاملا ممنوع است ولی اگر
با خودم صحبت کردین مجازه البته برای بعضی افراد
کپی کردن متن ها و داستان ها کاملا ممنوع است ولی اگر
با خودم صحبت کردین مجازه البته برای بعضی افراد
تمام خاطرات گذشته ام را میسوزانم تا بعد ها
آینده ام را نسوزاند....
وقتی که به آغوش گرم تو نیاز دارم تو
در آغوش دیگری هستی و من از تجاوز
تنهایی زجر میکشم...
قسمت پنجم سه بریک مساوی 6
داستان در ادامه...
قسمت چهارم سه بریک مساوی 6
داستان در ادامه...
قسمت سوم سه بر یک مساوی 6
داستان در ادامه...
قسمت دوم سه بر یک مساوی 6
داستان در ادامه...
قسمت اول سه بر یک مساوی6
امیدوارم خوشتون بیاد داستان در ادامه...
ساعت 5 عصر بود پسر با دوتا از دوستانش از شهری که در ان دانشگاه میرفتند
به شهر خودشان امدند پسر امده بود تا عشقش را ببرد....
پسر به دختر زنگ میزند دختر سورپرایز میشود با هم قرار میگذارند دختر با دوستش
به سر قرار میرود در راه پسری جلوی دختر و دوستش را میگیرد همان موقع پسر انها
را میبیند و با پسر درگیر میشود و بعد پسر فرار میکند ارش با خاطره بخاطر حجابش
دعوا میکند وبعد شال خاطره را جلو می اورد و روی نیمکت مینشینند و کمی حرف
میزنند خاطره درحال پیام دادن به یکی از دوستانش بود و به حرف های پسر گوش
نمیکرد ناگهان ارش گوشی خاطره را میگیرد و در جیبش می گذارد و سعی میکند
حواس خاطره را به خود جلب کند و کمی با او حرف بزند ....
سارا دختری بیستو دو ساله ست مو های مشکلی چشم های قهوه ای قد بلند
و در خوانواده ای ثروتمند متولد شد هر چیزی را که میخواست به
دست می اورد ...
شبی از تمام دنیا خسته شده بود و از مادرش خواهش میکند که اجازه دهد به پارک
برود ...
در پارک...
روی نیمکتمینشیند و به مردم نگاه میکند به کودکانی که در حال بازی کردن هستند
پسری کنار او مینشیند سارا از او خوشش می اید و در خواست دوستی او را قبول
میکند و شماره ی او را میگیرد شب و روز انها با پیام و صحبت کردن با هم میگذشت ...
بردیا=گلم بیا پارک میخوام با بهترین دوستم اشنا بشی!!!!-------------------
شب بود شقایق خسته بود خواست که برود توی پاک کنار خوابگاه دانشگاه تا کمی
هوا بخورد رفت توی پارک روی نیمکت نشت کمی اطرافش را نگاه کرد پسری
نگاهش را به طرف خود برد پسر امد و کنار شقایق نشست کمی حرف زندند پسر
شماره ی خود و اسمش را در برگه ای نوشت و داد به شقایق شقایق قبول نکرد و
برگه را انداخت همانجا و رفت روز بعد شقایف مسترب بود دلش میلرزید میخواست
به پسر زنگ بزند دودل بود که برگردد و برگه را بردارد یا نه شب شد شقایق ذهنش
مشغول پسر شده بود و بالاخره برمیگردد و برگه را برمیدارد و به خوابگاه بر میگردد
یک پیام عاشقانه به پسر میفرستد و دوستی انها شروع میشود هرشب کارشان پیام دادن
و حرف زدن با هم بود...
شب بود دختر با خوانواده اش به پارک رفته بود روز بعد امتحان داشت روی نیمکت
نشته بود و درس میخواند پسری با اسکیت از جلوی او رد میشود از دختر خوشش
امده بود همش از جلوی او رد میشد تا اینکه 15دقیقه ی بعد باغبان خواست که به دختان
اب دهد پسر انقدر غرق دیدن دختر شده بود که شیلنگ جلو اش را ندید و افتاد دختر
خندید و پسر عصبی شد بعد از مدتی پسر شماره ی خودش را جلوی دختر انداخت تا
دختر شمارشو بردارد و به او زنگ بزند دختر شماره را پاره میکند و پامیگذارد
روی کاغذ مادر دختر از او خواسته بود که به خواهرش کمک کند تا دستهایش را
بشوید دختر با خواهرش به دستشویی میرود همان موقع پسر امد و دختر را گیر انداخت
و گفت بهم زنگ بزن دختر از استرس حرف نمیزد پسر شماره اش را داد و رفت...
دختر دودل بود وبالاخره بعد از5روز زنگ میزند خواهر دختر که از ماجرا خبر
داشت همه چیز را به پدرش میگویید و پدر دختر موبایلش را میگیرد بعد از مدت ها باز
پسر را میبیند پسر که میدانست دختر گوشی ندارد گوشی ای را به دختر میدهد و باز
بهم اس ام اس میدادند پسر اسم دختر را روی سینه اش خالکوبی کرده بود و دختر با
تیغ روی دستش اول اسم پسر را نوشته بود ان دو عاشق هم بودند بالاخره پسر...
فک کنین دارین فیلم میبینین امیدوارم خوشتون بیاد...
نظر یادتون نره میسی
دخترکی 7ساله و بامزه هروز برای دوچرخه سواری به بیرون از خانه(کوچه)
میرفت تا بازی کند اما همیشه 5تا پسر بودند و ارورا اذیت میکردند ان 5تا پسر بر
علیه دخترک بودند...
دخترک هروز از کار های انها ناراحت میشد همیشه دوست داشت انتقام بگیرد اما
چون هم سنش کم بود و همه انها 5نفر بودند و دختر تنها...
سالهاگذشت و دختر 17ساله شد...
دختری با زیبایی حیرت انگیز که دل هر پسری که میخواست را به راحتی بدست می اورد
دخترعاشق پسری میشود و با او دوست میشود همینطور که روزها میگذشت عشق ان
ها به هم بیشتر میشد روزها و شبها گذشت انها زیادی بهم وابسته شده بودند انقدر عاشق بودند
که نمیتوانستند دوری همدیگر را تحمل کنند بعد از مدت ها دخترخواست با پسر بهم بزند
وقتی دختر به پسر گفت که دیگه باید تمومش کنیم پسر دیوانه میشود خواست دختر را
مجبور کند که بهم نزند چون عاشق دختر بود اما دختر میخواست همه چیز تموم
بشود همان شب بعد از صحبت کردنشان پسر عصبانی میشود و سریع از پیش دختر
میرود درراه فقط به دختر و رابطه اش با او فکر میکرد که ناگهان تصادف میکند...
وقتی دخترمی فهمد سریع خودش را به بیمارستان میرساند وقتی میفهمد حال پسر خوب
است یک نامه مینویسد و در دست پسر میگذارد و برای همیشه پسر را ترک میکند...
وقتی پسر به هوش میاید نامه را میخواند در نامه چنین نوشته بود=بودن من درکنارتو
اشتباه بود تولیاقت من را نداشتی دیگر دوستت ندارم خدانگهدار
پسر از دختر متنفر شده بود بعد از مدتها خبر مرگ دختر به پسر رسید وفهمید دختر
برای اینکه او صدمه نبیند او را رها کرده بود چون دختر سرطان داشت و نمیخواست
پسر بفهمد فقط میخواست پسر اورا فراموش کند تا بتواند به زندگیش ادامه بدهد اما پسر
تا ابد به عشقش وفا دار ماند تا لحظه ی مرگش....
دختر و پسری از کودکی باهم بودند همدیگر را دوست داشتن همیشه کنار هم بودند اگر یک
روز دختر ناراحت میشد پسر هم از ناراحتی دختر ناراحت میشد و اگر یک روز پسر
خوشحال میشد دختر از خوشحالی پسر خوشحال میشد...
سالها گذشت و گذشت تا اینکه هردوی انها بزرگ شدند و به کالج رفتند اینگونه
انها از هم جداشدند قرار بود بعد از تموم شدن کالج باهم ازدواج کنند اما دختر
عاشق یک پسر دیگر شد و با ان پسر ازدواج میکند پسرک بیچاره از اینکه
عشقش در اغوش کس دیگری بود افسرده میشود و درس و خانواده اش را رها میکند
و رو به مواد مخدر می اورد و معتاد میشود....
بعد از مدتها تصمیم میگیرد که ترک اعتیاد کند پسر به کالج برمیگردد و ارامه تحصیل
میدهد و میخواست زندگی اش را دوباره از اول شروع کند پسر زندگی خیلی خوبی داشت
هر چی میخواست داشت...
بعد از 4ماه خبر طلاق دختر را میشنود دختر کاملا روحیه اش را از دست داده بود....
پسر که از حال او با حبر شد خواست برود به دیدن دختر تا کمی با او حرف بزند
شبی به دیدن دختر رفت و با او کمی صحبت کرد بعد خواست که برود دختر جلوی
او را میگیرد و میگوید من تنها تو را دوست داشتمو دارم خواهش میکنم منو ببخش...
پسر هم خوشحال شده بود چون منتظر بود که دختر برگردد وبرای همیشه مال او بشود...
پسربا بغض در گلویش به دختر میگوید من هم هنوز دوست دارم هرکاری کردم که تو
برگردی و مال من بشی عشق من به تو بی پایانه و بعد از گفتن حرف هایش اورا
بغل میکند و زندگی شان را از نو میسازند...
دختری جذاب بنام ورونیکا در یک کالج درس میخواند پسری به نام الکساندر عاشق
او میشود و به او پیشنهاد دوستی میدهد ورونیکا اول نمیخواست قبول کند با او دوست شود
اما بعد از گذشت زمان قبول میکند انهاهمیشه کنارهم بودن ورونیکا صادقانه الکساندر
را دوست داشت و الکساندر برای اولین بار عاشق دختری شده بود....
ورونیکا به دوستش ماریا گفت که با الکساندر دوست شده است ماریا که عاشق الکساندر بود
شب و روز خواب نداشت فقط میخواست الکساندر از ورونیکا جدا شود و خودش به او
برسد شبی به بهانه ای با الکساندر قرار میگذارد وکسی را استغدام کرده بود که از او و الکساندر عکس بگیرد و برای ورونیکا بفرستد...
بعد از 3روز ان عکسا به دست ورونیکا میرسد ورونیکا که فکر میکرد الکساندر خیانت
کرده است روز ها وشبها بخاطرکارالکساندر گریه میکند...
مدتی بعد با خود فکر کرد که نکند از همان اول هم عشق الکساندر به ورونیکا دروغ بود...
ورونیکا عکس هارا نشان الکساند میدهد و میگوید: عشقت به من دروغ بود؟؟؟؟؟؟؟
واقعا دوسم داشتی؟؟؟؟؟
حرف هایش را به الکساندر میزند و بدون انکه دلیل این کارش را بپرسد او را ترک میکند
و میرود روز بعد الکساندر به دیدن او میرود و میگوید من به تو خیانت نکردم انماریا با من قرار گذاشت ه من با ماریا...
ورونیکا گیج شده بود به ماریا زنگ میزند و میگوید بیا ماریا که خوشحال بود به دیدن
ورونیکا رفت انجا الکساندر هم بود از او دلیل کارش را میپرسند ماریا با اشک در
چشمانش جواب میدهد من تو را دوست دارم نه ورونیکا من عاشقتم نه ورونیکا...
الکساندر میگوید:مهم نیست که ورونیکا عاشقم با شه یا نه ولی من دوستش دارم...
الکساندر دست ورونیکا را میگرد و می خواست که باهم بروند ماریا با بغض در
گلویش گفت نرووووووووو..............
اما ورونیکا و الکساندر با هم از انجا میروند و ماریا را در تنهایی خودش تنها رها میکنند...
این متن رو دوست عزیزم ب خاطر تو بهم داد گفتم واسه این
داستان قشنگه
نروووووووووو........
دردناک ترین
التماس جهان است...
دختری به نام آندریا با پسری به نام آرتور دوست میشود انها دوستی خیلی خوبی داشتن
تا اینکه آندریا به ارتور خیانت میکند...
اما با آرتور بهم نمیزند چون اورا دوست داشت چندین ماه گذشت و آندریا با هر
دو پسر دوست بود و رابطه ی عاشقانه ای با انها داشت آندریا عاشق آرتور بود اما
نمیتوانست با سباستین بهم بزند...
سالها گذشت شبی آرتور تصادف بدی میکند و به آندریا پیام میدهد که در خانه اش است
و میخواهد برای اخرین بار اورا ببیند اما آندریا دراغوش سباستین بود و متوجه ی پیام
آرتور نمیشود و جوابی نمیدهد...
آرتور زنگ در خانه ی آندیا را میزند سباستین در خانه را باز میکند آرتور کاملا گیج
شده بود همان موقع آندریا میاید و ارتور از او میخواهد که توضیح دهد ان پسر کیست؟؟؟
آندیا هم همه چیز را تعریف میکند آرتور که داشت جان میداد به آندریا گفت من عاشقت
بودم وتو در اغوش کسی دیگری بودی من... و همانجا میمیرد و سباستین هم آندریا را رها
میکند ومیرود و آندریا همیشه خودش را مقصر مرگ عشقش میدانست و خودش را در
اتاقش حبص میکند و همانجا جان میدهد...
حقش بود والا...
کیا با من موافقن؟؟؟؟؟؟؟؟
گروه تبهکاران نقشه ی مرگ اروارد را کشیده بودن و نقشه این بود که النا با اردوارد
دوست شود و اورا در فرصتی مناسب بکشد ...
النا به کالج رفت و توانست با ادروارد دوست شود ادوارد عاشق النا میشود ماه ها
گذشت النا هنوز نتوانسته بود اورا بکشد النا عاشق ادوارد شده بود ونمیتوانست اورا بکشد...
رئیس گروه یعنی جک از النا خواست که توضیح بدهد که چرا تا الان ادوارد را نکشته
است النا با اشک در چشمانش جواب داد اورا خواهم کشت هنوز دیر نشده است...
النا هرگز ادوارد را نبوسیده بود ولی یک شب ادوارد را بوسید و یکی از جاسوس ها
اورا دید...
خبر برد که النا عاشق ادوارد شده است وقتی النا وارد شد جک دستور داد که یک روز
فرصت دارد که اورا بکشد وگرنه خودش اینکارا میکند...
روز بعد فرارسید..
وقتی ادوارد النا را بغل کرد النا خواست اورا بکشد چاقویش را در اورد اما نتوانست
روز بعد قرار گذاشتند که شب به سینما بروند النا هم قبول کرد شب شد و به سینما
رفتن موقع برگشت افرادی به ادوارد حمله کردند که اورا بکشند النا خواست مانع بشود
اما نشد ادوارد را جلوی النا میکشند...
جک از النا پرسید حالت چطوره؟؟؟ النا با تنفر گفت:حالم خوب نیست ولی خوب میشم و
رفت...
هروز به سرقبر ادوارد میرفت و به او قول میداد که انتقام بگیرد بالاخره روز انتقام فرا رسید
جک عاشق النا شده بود واز او درخواست ازدواج کرد النا برای گرفتن انتقام قبول میکند
شب عروسی النا با جک تنها میشود و تنفنگش را در می اورد و به جک میگوید الان حالم خوبه...
جک را میکشد و بعد از مرگ جک به سر قبر ادوارد میرود ومیگوید: انتقامت را گرفتم و
گوله ای به سر خود وارد میکند و همانجا میمیرد...
این داستان +16میباشد و این کار مال من و
دوست عزیزم ب خاطرتو
کاریست مشترک امیدوارم خوشتون بیاد...
اگه خواستین بخونید رمز رو بهتون میدم ولی به افرادی با جنبه ی
کافی و سن بالای16
پسری عاشق دختری بود به دختر گفت من عاشق دختری هستم
چطورباید به او بگوییم که عاشقشم ؟؟؟؟
دخترک ساده گفت برو بهش بگو
دوستت دارم پسر گفت چطور؟؟؟؟؟ایا بامن میایی تمرین میکنی؟؟؟
دخترک قبول کرد...
پسر گفت که عاشقتم دختر گفت: منم عاشقتم حالا برو و به او
بگو پسر گفت: همین الان گفتم دختر شوکه شد دختر هم عاشق
پسر بود و همان موقع به پسر میگوید که منم دوستت دارم ودوستی
انها شروع میشود...
انها دوستی خیلی خوبی داشتند و قرار بود با هم ازدواج کنند چند
سال گذشت و قرار عروسی مشخص شد تا اینکه 2هفته قبل
از ازدواج هیچ خبری از پسر نشد جواب پیام ها جواب
پیام های دختر را نمیداد بالاخره بعد از ماه ها خبر رسید که پسر
مرده و جسدش معلوم نیست کجاست دخترک بیچاره هرشب گریه
میکرد و افسرده شده بود بعد از4سال پسر برگشت و دنبال دختر
میگشت تا اینکه تبلیغ هایی از نقاشی های دختر را روی دیوارهای
خیابان ها میبیند زیر ان ها ادرس نمایشگاه نقاشی های دختر را
میبیند و به نمایشگاه میرود وقتی دختر را پیدا میکند چشمان او
را از پشت میگیرد دختراو را نشناخت تا اینکه پسر دست هایش
را از روی چشمان دخترمیکشد و میگوید مرا نشناختی؟؟؟
دختر خیلی شوکه میشود و میگوید: مگه تو نمرده بودی؟؟؟
و در اغوش پسر از هوش میرود بعد از ساعاتی بعد
به هوش می اید و از پسر میخواهد که جریان را تعریف کند پسر
میگوید: فقط یک تصادف کوچک بود و حالم خوبه
بعد ازچند روز پسر به دختر پیشنهاد ازدواج میدهد و دختر قبول
میکند و عروسی باشکوهی میگیرند و با خوبی و خوشی
زندگی میکنند....
دختر و پسر با هم دوست بودن و عاشقانه هم دیگر را دوست
داشتن سالها گذشت و عشق انها به هم بیشتر میشدانقدر عاشق
همدیگربودند که اگر یک روز همدیگر را نمیدیدند از دوری
همدیگر افسرده میشدندسالها و ماه ها گذشت تا اینکه قرار شد با
هم به مسافرتی کوتاه بروند 7روز درسفر بودند در راه
برگشت تصادف میکنند و هر دوی انها به کما میردوند بعد از3
سال پسر بهوش می اید و هیچ چیزی را به خاطر نمی اورد پسر
تصمیم میگرد که زندگی خودشو دوباره از نو شروع کند
و عاشق دختری میشود و با او ازدواج میکند...
1سال بعد دختر بهوش می اید او هیچ چیز را به خاطر نمی اورد
فقط یادش بود که کسی را دوست دارد اما نمیدانست عشقش کیه؟؟؟؟؟
بالاخره عکس عشقش را پیدا میکند وخاطراتش را به یاد می اورد...
ماه ها دنبال عشقش میگشت تا اینکه روزی پسر از کنارش رد
میشود دختر که عکس پسرا را دیده بود او را شناخت و خواست که
پسر را صدا کند اما دیگر دیره شده بود پسر داشت به سمت همسرش
میرفت...
دخترو پسری عاشق همدیگر بودند همیشه درکنار هم در غمو شادی باهم بودن...
روزی پسر تصادف میکند که به کما میرود دختر که میفهمد خودش را به بیمارستان
میرساند درکنار اومیماند تا از کما در بیاید ولی در یک روز بارانی قلب پسر از کار میوفتد
دختر را به سختی از تخت پسر جدا میکنند دختر فکر کرد که پسر را برای همیشه از دست
داده است میخواست خودکشی کند... دختر به بالای صخره میرود ...
بهترین دوست پسر سعی میکند که جلوی دختر را بگیرد و نذارد که خودکشی کند به دختر
میگوید: پسر هنوز زنده است اما دختر فکر میکند که دارد دروغ میگوید تا او را از خودکشی
منصرف کند دختر خودشو از بالا پرت میکند پایین دختر را سریع به بیمارستان میبرند
دختر خیلی نمیتونست زنده بموند پسر که فهمید عشقش خودکشی کرده است
سریع به اتاقی که اوبستری بود میرود وقتی دختر را در آن حالت میبیند حالش بد میشود...
پسر را به اتاقش میبرند دختر که داشت جان میداد از دکتر خواست که قلبش را به
پسر بدهد چون او دیگر زنده نمیماند نامه ی مینویسد و دختررا به اتاق عمل میبرن تا قلبش
را اهدا کند به عشقش...
چند روز بعد پسر به هوش می اید و سراغ دختر را میگیرد نامه ای که دختر نوشته بود
را به پسر دادند پسر که نامه را میخواند اهسته اورا صدا میزند و میگوید من عاشقتم
برگرد پیشم من خودت را میخواهم نه قلبت را...
دختر و پسری که عاشق همدیگر بودند و باهم نامزد کردند...
روز تولد دختر فرا رسید دوستان دختر برایش جشنی گرفته بودندوپسر هم دعوت بود پسر
گردنبندی برای دختر خریده بود و گردبند را در گردن دختر انداخت بعد از مدتی پسر وارد
اتاقی شد که بهترین دوست دخترهم انجا بود وقتی وارد اتاق میشود دختر اورا میبوسد
و میگوید من عاشقت شدم و همین موقع دختر وارد اتاق میشود و این وضع را میبیند
گردنبندش را در می اورد و میندازد جلوی پسر و انجارا ترک میکنددختر چند روز
میخواست تنها باشد بنابر این به خانه نرفت رفت کنار دریا همانجا پسری به اومیگوید
کمکی نمیخوایید دختر هم به یک نفر نیاز داشت که دردودل کند بنابراین جریان را برای
پسر تعریف کرد و پسر از او خواست که به خانه اش برود و چند روزی انجا بماند دختر
هم قبول میکند..
دختر وقتی به خانه ی پسر میرود میبیند که چه زندگیه ساد ای دارد و با مادر مریضش
زندگی میکند چندروز انجا ماند در هیمن مدت پسر عاشق دختر میشود اما به او چیزی
نگفت چون میدانست اگر بگویید که عاشقتم برای همیشه اورا از دست میداد...
بعد از مدتی بالاخره دختر به خانه اش بازگشت نامزد دختر منتظر دختر بود که باهم
اشتی کنند اما دختر وقتی برمیگردد ناگهان خبر مریضی مادر پسرا را میفهمد و با
نامزدش به خانه ی پسر میرود وقتی وارد میشود پسر میگوید از اون زمانی که رفتی
حالش بد تر شده دختر هم کنار تخت ماد پسر میشیند و دست اورا میگیردو میگوید من
برگشتم مادر پسر حالش بهتر میشود بعد از مدتی دختر عاشق پسر میشود اما به او
چیزی نگفت قرار اردواج دختر با نامزدش مشخص شد دختر ناراحت بود چون
عشق واقعیش کس دیگری بود کارت عروسی دختر به دست پسر میرسد و پسر وقتی
میفهد او دارد ازدواج میکند با سرعت به نزد دختر میرود که بگوید دوستش دارد وقتی
میرسد به دختر میگوید که دوستش دارد دختر هم که فهمید پسر هم عاشقش است مراسم
ازدواج را برهم میزند و با پسر میرود...
نامزد دختر هم از عشق دختر خودکشی میکند و میمیرد.
و دختر و پسر فقیر با هم ازدواج میکنند و مادر پسر هم هروز حالش بهتر میشد و زندگی
پر از عشقی را در کنار هم تجربه کردند...
پسری عاشق یه دختری بود که هیچ وقت جرئت گفتن عاشقتم به دختر رانداشت هروز میگذشت
و پسر عاشق تر از قبل میشد...
بعد از 3سال دختر با پسری دوست میشود دختر عاشق ان پسر میشود تا حدی اگر اورا نمیدید
حالش بد میشد...
پسرک بیچاره همیشه خودش را با دختر تصور میکردکه عاشق هم دیگر اند اما حالا دختر
عاشق کس دیگری است و هروز پسر ناراحت تر از روز قبل میشد و پشیمان از اینکه چرا
چیزی نگفت که شاید دختر مال اومیشد...
تا اینکه دوست پسر دختر تصمیم به خواستگاری از دختر را میگیرد و به خواستگاری دختر میرود و
بعد از مدتی قرار ازدواج را میگذارند چند روز مونده به عروسی پسر عاشق دختر دیگری میشود و
قرار ازدواج را برهم میزند دختر افسرده میشود و مدتی فقط در اتاق خودمیماند نه غذا میخورد و نه
بیرون میرفت...
شبی تصمیم میگیرد به بیرون برود پسر هم که وضع روحی دختر را میدانست به دنبال او رفت که نکند
کار اشتباهی را انجام بده...
دختر را در تعقیب میکند و میبیند اوبالای پرتگاه است تا دختر میخواهد خودش را پرت کند پسر
اورا میگیرد واجازه ی این کار را نمیدهد همان موقع پسر دختر را محکم بغل میکند و پسر
به خودش اجازه میدهد که بعد از 3سال عشقش را به دختر ابراز کند...
دختر که متوجه عشق پسر میشود به او اجازه میدهد که حرف دلش رابزند و همان موقع پسر
از دختر تقاضای ازدواج میکند و دختر دو دل بود اما بادیدنعشق پسر به خودش قبول میکند و
چند روز بعد ازدواج میکنند و خوشبخت میشوند...
دخترو پسری باهم آشنا میشوند و به درخواستو پیشنهاد پسر باهم دوست میشوند.
دختر اول هیچ حسی به پسر نداشت ولی هروزکه اورابیشتر میشناخت بیشتر عاشق
پسر میشد درحدی که جانش را برای پسر میداد...
پس از مدتی دختر باید آن شهر را ترک میکرد و میرفت دخترک وقتی این خبر را به
پسر داد پسر به عشق دختر نسبت به خود شک میکند و هروز اورا سرزنش میکند دختر
که عاشقانه پسر را دوست داشت به پسرمیگفت: باور کن عاشقتم باورکن اگه نباشی میمیرم
بخدا مجبورم برم پسر درجواب دختر پاسخ داد: اگر دوستم داشتی ترکم نمیکردی دختر که
دیگر کاری از دستش بر نمیامد گفت: تنها کاری که میتونم بکنم اینکه بخاطرت بمیرم پسر
لبخندی زد وبدون هیچ حرفی رفت...
پس از مدتی باهم قرار گذاشتن همدیگررا ببینند وقتی پسر به سر قرار می آید دختر
را که در دستش تیغی بود میبیند دختر غمگین بود وبه پسرمی گوید: حالا باور میکنی
دوست دارم حالا باور میکنی بی تو میمیرم؟؟ یا رگمو بزنم تا تو باورت بشه که دوست
دارم؟؟؟؟؟؟؟؟پسر لبخندی زد وبدون اینکه جواب دختر را بدهد خواست که بر گردد چند
قدمی که میرود متوجه صدای آه دختر میشود سرش را به طرف دختر برمیگرداند با
سرعت به طرف دختر بازگشت...
وقتی به دختر رسید دختر که همان طور آرام جان میداد زیر لب گفت باور کردی
دوست دارم!!!!!!!!!اما چه دیر فهمیدی حالا که دیگه پیشت نخواهم بود...
پسر دختر را درآغوشش گرفت و آرام میگریست...
آقا پسرا وقتی عشقتون میگه دوستون داره باور کنین دیگه قابل
توجه بعضیا
در یک گروه پسر یک دختر هم عضو بود که بایکی از پسرهای گروه دوست شده بود ان
دو عاشق هم بودند همیشه در کنار هم بودن دیوانه وار عاشق هم دیگر بودند...
بعد از چند سال مادرو پدر پسر خواستند که پسرشان با دختری که انتخاب کردند ازدواج
کند اما نمیدانستند پسرشان عاشق دختر دیگری است.
پسر سعی میکرد خودش را کم کم از عشقش دور کند تا هیچ کدام شکست عشقی نخورند.
بعد از مدتی پسر بیمار میشود و گروهی که در ان عضو بود اورا به بیمارستان میبرند
دخترک خبر نداشت که پسر بیمار شده بالاخره عصر همان روز یکی از پسر های گروه
به دختر خبر میدهد و باهم به بیمارستان میروند همانجا دختر با خانواده ی پسر مواجه
میشود و نامزد پسر را میبیند اما نمیدانست او نامزد عشقش است نامزد پسر همچنان به
دخترک متلک میگفت اما دختر بی اعتنا بود به حرف های نامزد پسر...
بالاخره زمان ملاقات رسید دخترک بیتاب بود برای دیدن عشقش وقتی وارد اتاق میشود
و عشقش را بیهوش میبیند اشک از چشمانش جاری می شود دست پسر را میگرد و
میبوسید گردنبدش را در می اوردومی اندازد در گردن پسر وقت ملاقات تمام می شود
دخترک بیرون می اید دوستانش از او خواستند که برگردد به خانه و استراحت کند اما
اونمیخواست به خانه اش برگردد....
روز بعد پسر به هوش می اید دختر سریع خودش را به بیمارستان میرساند تا عشقش را
ببیند وقتی وارد اتاق میشود میبیند نامزد پسر درحال بوسیدن پسر است جلو میرود ونامزد
پسر به دخترک میگوید : ما نامزدیم پسر با بغض در گلویش گفت: دیگر دوستت ندارم و
کارت عروسی را به دختر میدهد دخترک بیچاره با کارت عروسی در دستش از اتاق
خارج می شود و میرود هنوز باورش نشده بود که عشقش را از دست داده...
شب عروسی پسر فرا رسید پسر های گروه بدون انکه دختر بفهمد به عروسی میروند
دخترک هم که میدانست همه به عروسی رفته اند بهترین لباسش را میپوشد وبه عروسی
میرود وقتی میرسد دیگر پسر متاهل شده بود دخترک از مجلس عروسی بیرون میرود یکی
از پسر های گروه پشت سر دختر رفت که نکند بلایی سر خودش بیاورد دخترک با ماشین
خواست که برگردد باتمام سرعت ماشین حرکت میکند و تصادف میکند و درجا میمیرد ...
شب عروسی پسر تلخ ترین شب پسر شد بعد از خاکسپاری دختر پسر در کنار قبر او
میماند ومیگوید همه ی حرفام دروغ بود من دوستت دارم همانطور که میگفت دوستت
دارم درکنار قبر دخترک جان میدهد و میمیرد و روحشان به هم میرسد ...
روزی پسری دختری را میبیند وبه هر مشکلی که بود با دختر دوست میشود دختر که هرگز معنی عشق را نمیدانست بالاخره طعم عشق را می چشید...
دختر عاشقانه پسر رادوست داشت دختر هروز بخاطر پسر به پارک میرفت تا اورا ببیند هروز باهم قرار میگذاشتن تا همدیگررا ببینند.
تا اینکه یک روز پسر به سرقرار نمی آید دخترک بیتاب و دل نگران که نکند اتفاقی برای پسر افتاده باشد به خانه برمیگردد هر چقدر به پسر زنگ میزند او جواب تماس های اورا نمیداد...
2ماه گذشت دختر ضعیف و ناتوان شده بود تا اینکه پسر را با دختری دیگر میبیند از دور او را نگاه میکند و گریه میکند پسرک عاشق دختر دیگر شده بود و دختر را رها کرده بود دختر جلو میرود ویکی میزند تو گوش پسرک و میرود پسرک گیچ شده بود که چرا اینکارراکرده...
بعد از چند روز پسر دخترک را میبیند که داشت میرفت پسر اورا تعقیب میکند تا دختر به بالای ساختمان میرود پسر پشت سر اوبود اما دختر متوجه نشد دختر خودش را از بالا می اندازد پایین پسر سعی کرد ا ورا بگیرد اما دیر شده بود نامه ای در دست دختر بود که از خون دختر پر شده بود در نامه اینطور نوشته شده بود: این همه مدت منتظرش بودم اما اوبا دختری دیگر بود دیگر طاقت دوریش را ندارم نمیتونم بدون او زندگی کنم طاقت این خیانتو ندارم...
پسرک اشک ازچشمانش جاری شد و به جسد سرد دختر گفت: چرا به تو نگفتم تصادف کردم ونتوانستم بهت بگم چون نخواستم نگرانم باشی چرا بهم نگفت آن روز با آن دختر چیکار داشتم؟؟؟؟بخاطر همین زدی تو گوشم چرا نفهمیدم اخه اون خواهرم بود ازش خواستم که کمکم کند که چطور تورا خوشحال کنم چرا این کاررا کردی و منو تنها گذاشتی و رفتی...
دختر و پسری همدیگرو عاشقانه میپرستیدند دختر عاشق پسر بود و همیشه دلش میخواست
با هم ازدواج کنن پسرهم میخواست ارزوی دختر را براورده کند اما نمیشد پسرک فقیر
بود و دختر ثروتمند...
و اگر هم پسر میخواست با دختر ازدواج کند مادرو پدر دختر این اجازه را نمیدادند
چون دختر تنها فرزند خانواده اش بود روز ها گذشت و گذشت دختر دیگر نمیتوانست
ادامه بدهد خواست که با پسرازدواج کند اما پسر دودل بود که ایا پدرو مادر دختر قبول
میکنند یک پسر فقیر با دخترشان ازدواج کند بعد از مدتی برای دختر خواستگار می اید
و پدرو مادر دختر هم رضایت میدهند و دختر مجبور به این ازدواج میشود.
شب عروسی پسر و دختر قرار میگذارندکه همدیگررا برای آخرین بار ببینند دختر
تصمیم داشت که به پسر بگوید که از او باردار است وقتی دختر به سرقرار می اید پسر
فقط اورا نگاه میکند وحرفی نمیزند دختر که حال اورا که دید چیزی نگفت و از پسر
خواست که اورا فراموش کند اما پسر نمیتوانست اورا فراموش کند دختر اشک از
چشمانش جاری شد پسر اشک های دختر را پاک کرد و گفت تو امشب باید خوشحال
باشی نباید گریه کنی من میدونم تو با اون پسر خوشبخت میشوی دست دختر را گرفت
و برد در مراسم عروسی وقتی خطبه ی عقد را خواندن دختر با همان بغض در گلویش
جواب داد بله و زندگی اش شروع شد...
هر روز پسر برای دیدن دختر در اطراف خانه ی دختر ظاهر میشد تا او را ببیند
هروز که می گذشت دختر ضعیف و ضعیف تر میشد پسر که این وضع دختر را میدید
ذره ذره اب میشد ...
روزی پسر جلوی دختر را گرفت تا دلیل ضعیف شدن دختر را بفهمد دخترک پسر را
بغل کردو گفت: بیا با هم از این جابرویم دیگر طاقت نبودنت را ندارم پسر اشک هایش
جاری شد و دختر را رها کرد و رفت ...
دختر که بعد از3ماه دیگر خسته شده بود میخواست خودکشی کند که پسر میرسد و
از او میخواهد که این کاررا نکند اما دختر نمیخواست زنده باشد پسر هم که دیگر
طاقت ناراحتی دختر را نداشت دست دختر را گرفت و هر دو از بالا خودشونو پرت کردند
پایین تا روحشان بهم برسند...
اما در آخر دخترک زنده می ماند و پسرک میمیرد و دخترک از شوهرش طلاق میگیرد
و تنها با فرزندش که یادگار عشقش واقعیش بود زندگی میکند...
روزی دختر بسیار زیبایی به یک کنسرت میرود وناگهان پسری که عقب مانده بود کنارش مینشیند دخترک حال پسر را که دید دلش برای پسر سوخت و خواست یکم او را شادکند وبیشتر اورا ببیند.
بعد از تمام شدن کنسرت با پدروماد پسر صحبت کرد که هروز باهم بیرون بروند پدرومادر پسر قبول کردند دخترک هروز میرفت دنبال پسرک تا باهم بگردند پسرک روز به روز حالش بهترمیشد و عشقش به دختر بیشتر...
تا اینکه بعد از 2سال دخترک باید به کشور دیگری میرفت دخترک میرود وپسرک را تنها رها میکند...
پسرهروز منتظربود که دختر بیاد و باهم بروند بیرون اما اونمی آمد پسرک که عاشق دخترکشده بود نمیتوانست دوری اورا تحمل کند وافسرده از دوری او افسرده میشود.
پدرومادر پسر با دختر تماس گرفتند که برگردد دخترک نمیتوانست قبول کند وبالاخره پسرک بعداز4سال از دوری عشقش میمیرد.
و دخترک بعد از4 سال با تمام امید وارزوهایش برمیگردد تا پسر راببیندکه متوجه میشودپسرک مرده.
دخترک به خانه ی او میرود ووارد اتاق پسرمیشودنامه ای را میبیند که روی زمین افتاده بود پسر درنامه نوشته بود:
دارم میمیرم اما اون بی توجهه من دوستش دارم اما اون بی اعتناست منو به چشم بیمارنگاه میکنه و من عذاب میکشم عاشقش شدم اما اون نمیدونه شاید دیگه نیاد....
دخترک ناراحت از اتاق بیرون امد چون او قبلا عاشق پسر شده بود اما به پسر چیزی نگفته بود و شادکردن دل پسر بهانه ای بود برای رسیدن به او اما پسر هرگز نفهمید که دختر عاشقش بوددخترک دل شکسته وپشیمان که چرا به پسرنگفت که عاشقش است وپسر درحسرت دوستت دارم مرد...
یک روز پسری با دختری آشنا میشه که از هر لحاظ دختر به پسر برتری داشت ولی چندین سال از پسر بزرگتر بود. دختر اونو بعنوان یه دوست خوب انتخاب میکنه و بعد از مدتی پسر عاشق دخترمیشه ولی هیچ وقت جرات نکرد که به اون ابراز احساسات کنه و بهش حقیقت رو بگه.
یه روز دختر از دوست پسرش می پرسه که عشق واقعی رو برام معنی کن و پسرخوشحال میشه و فکر میکنه که دختر هم به اون علاقه مند شده و براش حدود نیم ساعت توضیح میده.
دختر به دوستش میگه: من دنبال یه عشق پاک می گردم یه عشق واقعی! کمکم میکنی پیداش کنم؟ تا بحال هر چی دنبالش گشتم سراب دیدم و همه عشقها دروغ و واهی بود.
پسر بهش قول میده تو این راه کمکش کنه.
هر روز محبت و عشق پسر به دختر بیشتر میشد ولی دختر بی اعتنا می گذشت و هر چی دختر می گفت پسر چند برابرش رو اجرا می کرد تا دختر متوجه عشق اون بشه.
تا اینکه یه روز که با هم زیر بارون تو خیابون قدم میزدند دختر به پسر میگه: میدونی عشق واقعی وجود نداره؟
پسر می پرسه چطور و دختر میگه: عشق واقعی اونه که واسه معشوقش جونش رو هم بده و پسر گفت: ببین ، به اطرافت با دقت نگاه کن! مطمئن باش پیداش میکنی و باید اول قلبت رو مثل آینه کنی.
دختر خندید و گفت: ای بابا این حرفا برا تو قصه هاست واقعیت نداره. بعد دختر خواست که با هم به رستوران برن و چیزی بخورن پسر قبول کرد و در حالیکه از خیابون عبور می کردند یه ماشین با سرعت تمام به اونها نزدیک شد انگار ترمزش بریده بود و نمی تونست بایسته و پسر که این صحنه رو میبینه دختر رو به اونطرف هول میده و خودش با ماشین برخورد میکنه و نقش زمین میشه دختر برمیگرده و سر پسر روکه غرق خون بود تو دستاش میگیره و بی اختیار فریاد میکشه عشقم مرد!
آره اون تازه متوجه شده بود که اون پسر قربانی عشق دختر شده ولی حیف که دیگه دیر
شده بود.
دختر بعد این اتفاق دیگه هیچ وقت دنبال عشق نرفت و سالهای سال بر لبانش
لبخند واقعی نقش نبست.